نمیدونم چرا هر وقت می خوام چیزی بنویسم، چه اینجا چه تو دفترم اولین کلمه ی ای که به ذهنم میاد "خدایا" هستش. هرچند دوباره پاکش می کنم و با یه چیز دیگه شروعش می کنم ولی همیشه اینطوریه. اینکه تو ذهنم از خدا چیزی بخوام.
البته یه چیز نیست، خیلی چیزا هست که این روزا برای ۸۰ درصد جامعه شده فقط آرزو، خیلی ها حتی جرات ارزو کردن اون چیزا رو ندارن، حداقل من هنوز اون جرات رو از دست ندادم.
چیزی که خیلی ها با یه تعیین مسیر معمولی برای زندگیشون و یه کم زمان بهش میرسن ، برای خیلی های دیگه من جمله خودم شده یه جنگ تمام عیار.نه میدونی اخرش چیه، نه می دونی راهت درسته یا غلط ، نه کسی پشتته، نه کسی بهت انگیزه میده، نه کسی سراغت رو میگیره و همین روند بود که ما رو تبدیل کرد به افسرده ترین ها.
راستش دیگه خستم از اینکه کسی پشتم نیست ، از اینکه اونی که همیشه باید کوتاه بیاد باید من باشم، از اینکه هیچوقت تا الان نشده که احساس کنم خوشحالی واقعا یعنی چی؟ از اینکه کاملا توی یه مسیر نامعلوم قرار گرفتم،
از اینکه از نظر بقیه همیشه من درحال اشتباه کردنم
از این جربزه نداشتن
از این ترس
از این ناامیدی
از این بلاتکلیفی
از این کابوس
از این معلق بودن که بزرگترین درد جوونای همسن من شده
از اینکه همه ی ما داریم همراه با آرزوهامون می میریم
از اینکه کل زندگی مون شده "ای کاش"
از بی پولی
از وابسته بودن به خانواده
از نگاه بدبقیه
از زندگی و از خودم.

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها