رویای پرواز



نمیدونم چرا هر وقت می خوام چیزی بنویسم، چه اینجا چه تو دفترم اولین کلمه ی ای که به ذهنم میاد "خدایا" هستش. هرچند دوباره پاکش می کنم و با یه چیز دیگه شروعش می کنم ولی همیشه اینطوریه. اینکه تو ذهنم از خدا چیزی بخوام.
البته یه چیز نیست، خیلی چیزا هست که این روزا برای ۸۰ درصد جامعه شده فقط آرزو، خیلی ها حتی جرات ارزو کردن اون چیزا رو ندارن، حداقل من هنوز اون جرات رو از دست ندادم.
چیزی که خیلی ها با یه تعیین مسیر معمولی برای زندگیشون و یه کم زمان بهش میرسن ، برای خیلی های دیگه من جمله خودم شده یه جنگ تمام عیار.نه میدونی اخرش چیه، نه می دونی راهت درسته یا غلط ، نه کسی پشتته، نه کسی بهت انگیزه میده، نه کسی سراغت رو میگیره و همین روند بود که ما رو تبدیل کرد به افسرده ترین ها.
راستش دیگه خستم از اینکه کسی پشتم نیست ، از اینکه اونی که همیشه باید کوتاه بیاد باید من باشم، از اینکه هیچوقت تا الان نشده که احساس کنم خوشحالی واقعا یعنی چی؟ از اینکه کاملا توی یه مسیر نامعلوم قرار گرفتم،
از اینکه از نظر بقیه همیشه من درحال اشتباه کردنم
از این جربزه نداشتن
از این ترس
از این ناامیدی
از این بلاتکلیفی
از این کابوس
از این معلق بودن که بزرگترین درد جوونای همسن من شده
از اینکه همه ی ما داریم همراه با آرزوهامون می میریم
از اینکه کل زندگی مون شده "ای کاش"
از بی پولی
از وابسته بودن به خانواده
از نگاه بدبقیه
از زندگی و از خودم.

چقدر زود شد ۲۰۱۹
دیدن این عدد روی صفحه گوشیم یه حس عجیبی بهم میده، نمیدونم اصلا حس خوبیه یا بد :/
البته هستن کسایی که باز میگن بابا بچسب به سال ایرانی خودمون، ولی ما کلا سعی می کنیم به این نظرات اهمیت ندیم، واقعا من نفهمیدم اینکه یه نفر برنامه زندگیش رو بر اساس سال میلادی بریزه چه مشکلی براشون ممکنه پیش بیاره!
.
.
.
البته هدف این پستم این نبود که بیام از اونایی که بعد از پیام تبریک سال نو فرستادنم براشون ، یه وری نگام کردن بگم.
فقط می خواستم بیام امسال حداقل برای یه بارم که شده این اعتراف رو پیش خودم بکنم. کار سختیه آدم پیش خودش اعتراف کنه، اعتراف به اینکه می تونست بهتر عمل کنه می تونست بهتر باشه، می تونست یه کم تلاش بیشتری بکنه برای چیزی که می خواست، می تونست خیلی زودتر از روزی که منتظرشه به ورژنی از خودش تبدیل بشه که می خواست.
حسی که الان دارم رو واقعا نمی دونم باید چطوری بیانش کنم، یه جور دلشوره ، همراه با استرس و بیقراری.دلیلش شاید این باشه که نیاز دارم یه کم بیشتر فک کنم.
فک کنم به تمام چیزایی که می خواستم و به دستش آوردم و می خواستم و نشد به دست بیارمشون.البته شاید خیلی هاشون رو تا *الان* نرسیدم بهشون.
چقدر دلم می خواد امسال خیلی چیزا درست از آب دربیاد.
میدونم تلاش زیادی می طلبه ولی اگه این حس لعنتی دودلی دست از سرم برمیداشت و یا مجبور به انجام یه سری چیزا نبودم خیلی راحت تر بود.
و همینطور این ترس.

کاش میشد یه بار برای تموم دردای گذشته گریه کنی و دیگه اصلا اون گذشته یادت نیاد، حتی اگه اون گریه یه سال تموم طول بکشه.

اینکه هربار با دیدن بعضیا، زخم زبونایی که شنیدی یادت بیاد از مرگ بدتره.اینکه هربار بخوای جلوی بقیه جلوی اشکات رو بگیری نشدنیه

لامصب بد موقع همه ی بغضا ترکیده میشه.

ولی اگه این اتفاق چن بار بیفته بقیه فک می کنن نازک نارنجی بار اومدی و اشکت دم مشکته،نمی دونن که چقدر درد پشته همه ی این اشکاس ،نمیدونن جلوی بقیه گریه کردن یعنی از بین رفتن بخشی از غرور آدم.

کاش حداقل تا الان یه چیزی از اینا درست شده بود.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها